زخم سقوط

ساخت وبلاگ

دلم می‌خواهد سرم را روی پایت بگذارم و تو موهایم را نوازش کنی خواهرک.

پسرک هم بیاید و حسودی‌ کند به دایی‌اش که خسته و مطلب زخم نیلوبلاگی دارد کم‌کم به خواب می‌رود.

به  پسرک لبخند میزنم و دستی به سر و رویش می‌کشم و به تو می‌گویم کاش می‌شد هم‌سن قندعسلت می‌شدم.

می‌گویی اوای ادخلوها بسلام امنین را شنیدی؟ می‌گویم‌ بالای قله هیچ نبود، نه خبر از قوچ ابراهیم بود و نه درخت موسی آتشی برافروخته بود و نه غار محمد آنجا بود که برای نجات به خلوت تنهایی‌هایش پناه ببرم. فقط من بودم و خنجری بود که در دست گرفته بودم و مقصدش نه گردن، که خداوندگارتان‌ بر روی رگش نشسته بود بلکه قلبم که عشقی کهن در آن جاودانه شده‌ بود... می‌خواستم خنجر بر سینه فرو کنم و قلب از کالبد بیرون کشم اما... اما دستم  لرزید... مرا یارای فرود آوردن این ضربت نبود. برای همین از قله به پایین پریدم. مطلب سقوط نیلوبلاگ از اوج...  و چه دردناک است سقوط، و چه دردناک‌تر جراحت حاصل از سقوط... الان خیلی خسته ام خواهرک... تمام وجودم درد می‌کند... بگذار همینجا بخوابم با نوازش‌های تو و خنده‌های پسرک... کاش می‌شد وقتی بیدار می‌شوم متوجه شوم زندگی پس از هبوط کابوسی وحشتناک بوده است و حالا همه‌چیز در بهشت مهیای آدم و حواست. راستی می‌دانستی بهشت همین لبخند پسرک به زندگی است؟ ...

من میخوابم، شما هر دو لبخند بزنید...

ممد نبودی ببینی......
ما را در سایت ممد نبودی ببینی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6khomaremastia بازدید : 116 تاريخ : پنجشنبه 20 آذر 1399 ساعت: 14:01