از اعماق شب...

ساخت وبلاگ

دلم می‌خواست امشب با یکی که نمی‌شناسمش توی یه جایی که نمی‌دونم کجاست ولی توی ارتفاعه مث پینت هاوس یه برج خیلی بلند، چراغ‌ها رو خاموش می‌کردیم و زیر نور ماه تا صبح از همه چیز با هم حرف می‌زدیم و گاهی قهقهه می‌زدیم و گاهی اشک می‌ریختیم و گاهی سیگار می‌کشیدیم و فروغی و فرهاد گوش می‌دادیم و گاهی چای می‌نوشیدیم... 

صبح وقتی سپیده می‌زد پلک‌هامون سنگین می‌شد و می‌خوابیدیم... تا همیشه... 



«شبِ تاریک تر، ستاره‌های روشن‌تر / غم عمیق‌تر، خدا نزدیکتر !».

  • داستایوفسکی در جنایت و مکافات
ممد نبودی ببینی......
ما را در سایت ممد نبودی ببینی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6khomaremastia بازدید : 189 تاريخ : پنجشنبه 5 ارديبهشت 1398 ساعت: 19:50